پرنسس بارانپرنسس باران، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره

پرنسس باران ؛ هدیه ی پر شکوه خداوند ؛

دهمین مروارید پرنسس خونه ما

  عشق کوچولوی من ؛ چند روزه که مامان جون از تبریز اومده پیشمون و من وقت نمی کنم بیام و برات بنویسم... امروز متوجه جوانه زدن دهمین مروارید زیبات شدم...مبارکت باشه... فدای تو بشم من عزیزترینم... امشب میریم پارک ارم و مامانی سخت مشغول تدارکات امشبه... قول میدم زود زود بیام و برات بنویسم...  
16 شهريور 1391

باران و اولین دندان کرسی

  دخترک ماه روی من ؛ دیشب متوجه رویش نهمین مروارید کوچولوت شدم... واااای که چقدر ذوق کردم..انگار اولین مرواریدت رو توی دهانت دیدم... نمی دونم...شاید بخاطر اینکه خیلی دلواپس رویش دندانهای کرسی شما بودم... خدا رو شکر...با اینکه یه کم سخت بود ولی بالاخره اولین دندان کرسی شما هم جوانه زد... من عاشق بالندگیهاتم...بی صدا و بی آزار.. دوستت دارم ، زیباترینم... بارالها....شکرت...برای همه خوبیهات و نعمات بی شائبه ات...
1 شهريور 1391

سفر به مشهد

  عسل مامان ؛ امسال هم مثل سالهای پیش شب قدر 23 رو مهمون امام رضا بودیم... وای که دعای جوشن کبیر و قرآن به سر شدن با وجود نازنینت تو حرم آقا یه شکوه خاصی داشت... چقدر برات جالب بود و تا آخر دعا بیدار بودی و متعجب نگاه میکردی و راه میرفتی و راه میرفتی..... پارسال این موقع اونقدر کوچولو بودی که تو شلوغی حرم با ترس و لرز اینور و اونورت میکردیم ولی امسال خودت رو پای خودت بودی و حسابی قدم میزدی...کنجکاوی میکردی..... در کل سفر خوبی بود و شما هم کلی شیطنت کردی ولی مامان و بابا رو اصلا اذیت نکردی و خانوم بودی.. زیارتت قبول شیرینترینم..... باران در زیست خاور  باران و عشق لابی :)))  :     ...
26 مرداد 1391

14 ماهه بی نظیر من

  نازگل مامان؛ 14 ماهه شدی ..... این روزها عسلترینی برای مااااااا کوچولوی بی همتای من..... ما به عشق تو نفس می کشیم...این رو بدون... عاشقتمممممممممم......همین.......    
18 مرداد 1391

خواب

ملوس مامانی ؛ لحظاتی پیش اومدی کنارم و با لحن کودکانه ات ازم شیر خواستی... همچنان که بهت شیر میدادم با اون چشمای قشنگت بهم خیره شده بودی و با دقت نگاهم می کردی...مامان بفدای اون نگاه نافذ و قشنگت... مامانی هم دست می کشید به سرت و با محبت نگاهت می کرد... چه آرامشی بهت دست داد و زود اون چشمهای قشنگت تو رو به میهمانی خواب دعوت کردند..... من موندم و عطرت که نزدیک به 14 ماهه مشامم رو نوازش میده....   باران بهاری من ؛ من تو این لحظه ناب از خدا فقط یه چیز خواستم...فقط همین... اینکه هیچوقت خدای مهربونم سایه من و باباییت رو از سرت کم نکنه... خیلی وقتها شده که با یه زمین خوردن کوچولوت من و بابا از خدا خواستیم که جونمون رو ...
15 مرداد 1391

مام....مام......

  چند روزیه تو خونه ما یه کلوچه خانوم همه اش راه می افته دنبال مامانش و هی میگه: مام....مام....مام....مام.... و  ........ اون اولا مامانش باور نمیکرد مام گفتن این پرنسس خانوم رو ... .................................................................................................................................... کلوچه مامان؛ وقتی اون همه ذوق و شوق رو تو چشمات می بینم متوجه میشم که واقعا شما از ته دل منو مامان صدا می زنی و این چقدر برام لذت بخشه... چقدر شیرینه که با اون صدای ظریفت صدام می کنی و منو عاشقترت می کنی.. دوستت دارم عشق کوچولوی من...بالندگیت پیاپی....   بارانم؛ چند روزیه ماه رمضان با همه قشنگی...
4 مرداد 1391

اولین پارتی....

سنجد خانومم؛ هفته پیش تولد پسرعمو علی بود و یه مهمونی قشنگ فقط برای جوونا گرفته بودند که خیلی بهمون خوش گذشت و شما اونجا حسابی نانای کردی و لذت بردی از رقص نور و آهنگهای تیس تیسی... تا 3 شب که مهمونی ادامه داشت شما بیدار بودی و حتی شیر هم نمیخوردی که از قافله عقب نمونی.. ونتیجه این شد که الان با آهنگهای جاز حسابی هد میزنی و خوشحالی می کنی... باران در پارتی:       ...
29 تير 1391

13 ماهه من

  13 ماهگیت مبارک عشق مامان ... باورم نمیشه که؛ من؛ مامان یه دخترک 13 ماهه هستم.. 13 ماهه که با همه سختیهای این مسئولیت شیرین کنار اومدم و لذت میبرم.. 13 ماهه که با نفسهای گرمت نفس میکشم.. عاشقی می کنم... مادری می کنم.. و از خدا بخاطر وجود دخترکی همانند شما تو زندگیم ممنونم..   عزیز دلم،ازشما هم بخاطر خلق همه این زیباییها ممنونم.. ممنونم که هستی.. ممنونم که همه بودنمی.. ممنونم که آروم جونمی و تموم زندگی منی..   13ماهه شدنت مبارک نفسم...عمرم...پاینده باشی دخترکم...   دیروز درست تو روز 13 ماهگیت سیسمونی نی نی عمه الهام رو بردیم.. و شما هم اساسی آتیش سوزوندی... اینم سندش:   ...
18 تير 1391

یک روز در پیک نیک

  بی همتای مامانی؛ جمعه رفتیم پیک نیک..خیلی خوش گذشت... کلی شیطنت کردی و دل از همه بردی .. از وقتی از تبریز برگشتیم کلی شیطون شدی و همه اش راه میری و خرابکاری می کنی.. هیچ جوری نمیشه کنترلت کرد.. پیک نیک هم که رفته بودیم همه اش دوست داشتی راه بری.. دو تا دست کوچولوت رو می گرفتیم و شما بدو بدو میکردی.. باران عزیزم؛وجودت آرامش وجود همه مون شده..واقعا شدی دلخوشی همه ما.. این روزا شیطنتات شیرینتر و پررنگتر شده..و واقعا نمیدونم چقدر میخوای ازمون دل ببری!!!! ما که همینجوری شیفته اتیم...عاشقتیم...سینه چاکتیم.. فدات بشه مادرت....از خدا میخوام حافظ همیشگیت باشه گل من...         باران و ...
17 تير 1391