پرنسس بارانپرنسس باران، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

پرنسس باران ؛ هدیه ی پر شکوه خداوند ؛

اولین غلت

باران بهاری ما اولین بار در 4 ماه و 9 روزگی غلت زد و ما رو غرق شادی کرد خدایا شکرت..عظمتت رو شکر.. مادر بفدای اون چشمای نازت که بعد از این غلت با تعجب نگاهم میکردی... عاشقتمممممممم بی همتای مامان   ...
26 مهر 1390

واکسن 4 ماهگی

عزیزم؛ خدا رو شکر برای واکسن 4 ماهگی هم زیاد اذیت نشدی ،فقط یه کوچولو تب کردی. مامان جون هم از تبریز مهمون اومدن پیشمون و  من خیالم راحته. دوستت داریم شیرینی زندگیمون . این روزا آب دهنت شرشر میریزه و هرچی گیرت میاد میکنی تو دهنت اینا همه اش نشونه های دندونه که فکر میکنم تا یکی دو ماه دیگه تو راهن. ...
20 مهر 1390

سفر به مشهد

سلام نبات مامانی؛ دورت بگردم که اینقدر شیرینی...مامان و بابایی رو حسابی عاشق خودت کردی. هفته پیش برای مراسم شبهای قدر رفتیم مشهد. مامان و بابا هر سال میرن و امسال شما هم بودی. عمه سارا و عمو حمید و عمو جونتم با ما همسفر شدن و سفر خوبی بود.. تو مراسم حرم شرکت کردیم و شما هر 3 شب کل مراسم رو خواب بودی.. بخاطر شلوغی حرم نتونستم شما رو داخل ببرم ولی با بابایی یه بار رفتی داخل و حسابی زیارت کردی.. میخوام بدونی که امام رضا شما رو به ما عیدی داده و ما تا عمر داریم غلامشیم... یه شبم رفتیم کوه سنگی و اونجا هم خوش گذشت و از هوای اونجا حسابی لذت بردی.. البته شاندیز و طرقبه رو هم دوس داشتی.. فقط یه کوچولو تو الماس شرق اذیت شدی جیگر ...
4 شهريور 1390

واکسن 2 ماهگی

عزیزترینم؛ روز به روز داری بزرگتر و شیرینتر میشی و صد البته خانومتر.مادر به فدات دیروز با مامان جون و عمه الهام  رفتیم برای واکسن 2 ماهگی.. منکه تو نرفتم و مامان جون شما رو برد اون تو و خوشبختانه گریه نکردی فقط دیشب یه مقدار تب کردی..دورت بگردم مامان... با بابایی حسابی پاشویه ات کردیم و خوشبختانه قطره ات رو هم خوب خوردی و امروز سر حالی. خدایا شکرت.. قبل از واکسن  ...
18 مرداد 1390

دومین سفر

باران بی همتای من؛ دقیقا وقتی 50 روزه شدی من و بابا و شما رفتیم تبریز خونه مامان جون اینا. اونجا همه اومدن دیدنت..حس میکنم تبریز بهت خیلی خوش گذشته.آخه بزرگتر شدی.. هزار ماشالله.. و این سفر دومین سفر زندگیته.. این عکس رو خاله رویا در 54 روزگی ازت گرفته خوشگل مامان... ...
15 مرداد 1390

اولین سفر در 38 روزگی

بی نظیر من؛ بخاطر اصرار زیاد عمه سارا رفتیم شاهرود و شما اونجا 40 روزه شدی مامانی شما رو برد حموم و آّب چله رو سرت ریخت. یواش یواش داری بزرگ میشی و من رو حسابی از مادر بودن سرمست میکنی. شبا کلی برای شیر بیدارم میکنی.وقتی گرمت باشه اصلا شیر نمیخوری. در کل نی نی آرومی هستی و بیشتر وقتا خوابی.. مادر به فدات باران در 40 روزگی   باران در 42 روزگی ...
1 مرداد 1390

به دنیا خوش اومدی ماه مامانی

پاره تنم؛ به این دنیای بزرگ حوش اومدی.امیدوارم بابا و مامان خوبی برات باشیم تا این دنیا به کامت باشه امیدوارم طوری تربیتت کنیم که به انسانیت خودت افتخار کنی.. امیدوارم در برابر ناملایمات زندگی عین کوه بردبار باشی.. عاشقتیم پاره تنمون.. باران بهاری با وزن 3110 و قد 49 در بیمارستان قائم کرج و زیر نظر دکتر میترا عمرانی بدنیا اومد و شد عسل مامان و باباش.. خوشبختانه زردی نداری نازنینم...   ...
19 خرداد 1390

دیگه داری میای

امروز رفتیم دکتر و خانوم دکتر برای 17 خرداد وقت دادن.. صبح ساعت 7 باید بیمارستان قائم باشیم.. دیگه چیزی نمونده تا لحظه دیدارت. ترجیح میدم سزارین اسپاینال کنم تا اولین نفری باشم که میبینمت.. حسابی میخوام حس کنم تکونات رو ..چون دیگه تا چند وقت دیگه دلتنگشون میشم.. منتظرتیم عشق عزیزمون...بیا که میپرستیمت.. ...
6 خرداد 1390

سیسمونی دخمل فینگیلی

دخمل نازنینم؛ سیسمونی شما بالاخره آماده شد. با کمک عمه جون و عمو جون و مامان جون و پدر جونت اتاقت آماده شد خیلی اتاقت رو دوس دارم.. برای اومدنت لحظه شماری میکنم.. دلبندم؛مبارکت باشه.امیدوارم بسلامتی بیای و از وسایلت استفاده کنی. دست مامان جون درد نکنه..یه تشکر ویژه از بابات که خیلی زحمت کشید برای چیدمان اتاقت... عکسهای وسیله هاتو تو ادامه مطلب برات میذارم.   سیسمونی باران بهاری من؛                         ...
28 ارديبهشت 1390