خواب
ملوس مامانی ؛
لحظاتی پیش اومدی کنارم و با لحن کودکانه ات ازم شیر خواستی...
همچنان که بهت شیر میدادم با اون چشمای قشنگت بهم خیره شده بودی و با دقت نگاهم
می کردی...مامان بفدای اون نگاه نافذ و قشنگت...
مامانی هم دست می کشید به سرت و با محبت نگاهت می کرد...
چه آرامشی بهت دست داد و زود اون چشمهای قشنگت تو رو به میهمانی خواب دعوت کردند.....
من موندم و عطرت که نزدیک به 14 ماهه مشامم رو نوازش میده....
باران بهاری من ؛
من تو این لحظه ناب از خدا فقط یه چیز خواستم...فقط همین...
اینکه هیچوقت خدای مهربونم سایه من و باباییت رو از سرت کم نکنه...
خیلی وقتها شده که با یه زمین خوردن کوچولوت من و بابا از خدا خواستیم که جونمون رو
فدات کنه ولی راستش رو بخوای دوست دارم تا وقتی که یه بانوی کامل نشدی ؛ تا وقتیکه
صاحب همسر مهربون و فرزندان صالح نشدی دوست ندارم تنهات بذاریم...
اول از خداوند مهربونم میخوام که عمر طولانی و با عزت بهت بده و در کنار پدر و مادرت
بهترینها رو نصیبت کنه...
و بعد اینکه بی پدر و مادر بزرگ نشی...
الان که اینها رو دارم برات بیان می کنم قلبم سخت می گیره ولی عزیز مامان اینا
بزرگترین آرزوی من و بابات هستند...
امیدوارم سالیان سال در کنار هم در لحظات شادی و غم یار و یاور هم باشیم...آمین..