پرنسس بارانپرنسس باران، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

پرنسس باران ؛ هدیه ی پر شکوه خداوند ؛

کوچولوی با ادب

  نوبهار من ؛ توی ایام عید و دید و بازدیدهای نوروز خیلی نگران شما و شیطنتهای کودکانه ات بودم.. بالاخره هنوز یه کوچولوی کنجکاو هستی و نمیشه ازت زیاد انتظار داشت... ولی خدا رو شکر عالی بودی و ما مثل همیشه به داشتنت افتخار می کنیم... نمونه اش اون شبی بود که دایی علی اینا مهمونمون بودن و شما واقعا بی نظیر بودی... همه اش خودت رو سرگرم میکردی و واقعا درک میکردی که مامان کار داره... وقتی دیدم سر و صدات نمیاد اومدم و با تعجب دیدم آروم رو صندلیت خوابیدی.. قربون دختر مظلومم برم من : ...
15 فروردين 1392

بهار 92

  بهاری مامان و بابا ؛ وارد دومین بهار با تو بودن شدیم... بهارت مبارک عزیزترینم.. امیدوارم همیشه و همیشه به سرسبزی بهاران باشی.. چقدر برام بهار 92 رنگ و بوی خاصی داره... مامان جون از تبریز اومده پیشمون و واقعا خوشحالیم... این دومین نوروزیه که در کنارمون هستی و واقعا هفت سین زندگیمون با وجودت کامل و تمومه... توی این سال جدید و سر سفره هفت سین خیلی چیزها از خدا خواستم و مهمترینشون سبز شدن دامن تموم زنان منتظریه که لایق مادر بودن هستند.... شفای کودکان مریض که واقعا خدا هیچ پدر و مادری رو با مریضی فرزندش امتحان نکنه که واقعا سخته.. امیدوارم امسال سالی پر از آسایش و خوشی برای همه ایرانیان عزیز باشه... امیدوارم سالی ...
2 فروردين 1392

خونه ی خودمون

  پرنسس نازم ؛ بالاخره جابجا شدیم و اومدیم خونه ی خودمون... خدا رو شکر... نازدار مامان ؛ ازت معذرت میخوام این چند وقت نتونستم وبت رو آپ کنم... واقعا فرصتی نداشتم و من و بابا همه اش در تکاپو بودیم و مشغول کارهای عقب افتاده... چون فرصتی تا عید نمونده و واقعا وقت کم داریم...   امیدوارم با آغاز سال جدید زود به زود بیام اینجا و برات بنویسم...   دوستت دارم گل بهاری من....  
29 اسفند 1391

شکلات 20 ماهه

  شکلات 20 ماهه زندگیمون ؛   20 ماهه شدنت مبارک ؛ دخمل 20 مامانی. این روزا چقدر شیطونیات می چسبه بهمون....قدر می دونیم دیگه مامان جون.... بعد از اون مریضی روحیه دوباره ای گرفتیم و هر لحظه با دیدن سلامتیت خدای بزرگمون رو شکر می کنیم.. این روزا یه شیرین عسل 20 ماهه از بعد مریضیش لوس شدن یاد گرفته... دلبری یاد گرفته...اونقدر خوشگل لوس میشی که دوس دارم بمیرم برات... توی ماه 20 با پشت سر گذاشتن مریضیت یواش یواش دایره لغاتت بیشتر شده و خاله هدی راست میگفت که چون دیر زبونت راه افتاد کلمات رو واضحتر میگی و به همین خاطر همه متوجه منظور شما میشن...هزار ماشالله... این روزها داره به جمع کردن اثاثیه های خونه امون میگذره ...
17 بهمن 1391

دخترک ناخوش احوال من

دخترک نازم؛ جمعه هفته پیش که از خواب بیدار شدم دیدم تموم بدنت کهیر زده و سر و صورتت کاملا قرمز شده و باد کرده... خدا میدونه چه حالی بهم دست داد... مطمئن بودم که حساسیت به شربت انتی بیوتیک دادی... از اونجایی که بابا سر کار بود من و مامان جون فوری شما رو بردیم بیمارستان کودکان و اونجا با دیدن عکس ریه هات و کهیرهای بدنت تصمیم گرفتن شما رو بستری کنن... همونجور که دنبال کارهای بستریت بودم اشک می ریختم و دعا میکردم هیچ مادری حال اون لحظه منو نداشته باشه... 5 روز تمام من و شما بیمارستان بودیم و دوست ندارم  با تعریف از اون روزها دوباره یاد مریضی و بی حالی شما بیفتم... خدا می دونه چقدر اذیت شدی... هر روز رگ گیری و آزمایش ...
9 بهمن 1391

:((

  دخترک نازم ؛ آنفلوآنزای سختی گرفتی...خیلی سخت.. از ریه هات عکس گرفتیم...عفونت کرده.. خیلی داغونم مامانی.. با اینکه من و بابا هم مریض شدیم ولی ذره ای بفکر خودمون نیستیم.. خیلی ناراحتم...لب به هیچی نمیزنی.. چقدر تن و بدن نازنینت رو سوزن زدن...بمیرم برات.. قول بده زود خوب بشی ، عسلم     ...
28 دی 1391

6 سال ؛ حسرت ؛

  باران عزیزم ؛ دوست دارم تو این پست برات از بابای خوبم بنویسم که امروز 6 سال تمومه که من و همه عزیزانش رو تنها گذاشته و خیلی آروم و بی سر و صدا و صدالبته ناگهانی تنهامون گذاشت... نمی دونی چقدر برام سخته که 6 ساله پدر ندارم و باور کن از این سختتر اون لحظه هایی هستش که وارد تبریز میشم و چون بابام با ما نیست همه جا روی سرم آوار میشه... نمیدونی مامانی که این روزها و سالها بدون وجودش چقدر بهم سخت گذشته... هنوز هم همون بغض لعنتی و سنگین روز اول رفتنش توی وجودمه... بغضی که به سفارش همه و بخاطر رعایت حال مادر جون روی دلم موند و همیشه با منه.. خدا سایه هیچ پدری رو از رو سر فرزندانش کم نکنه... چرا که اونا همیشه پشتیبان و گر...
21 دی 1391

فینگیلی 19 ماهه

  فینگیلی مامان و بابا ؛ 19 ماهگیت مبارک باشه عروسکمون.. واقعا چقدر داره زود می گذره... کاش می شد جریان این زندگی رو درست توی اون لحظات شیرینش نگه داریم تا لذت بیشتری ازش ببریم. ولی حیف که نمیشه....فقط میشه توی ذهنمون بعنوان یه خاطره خوب و خوش به یادمون بسپاریم.. این روزها شما برامون همون خاطره ای... شیرین ترینش... زیباترینش... و به یاد ماندنی ترینش... این روزها واقعا با شما عاشقی می کنیم...زندگی می کنیم و واقعا لذت می بریم از شیطنتهای شیرینت... نازنینم؛ امیدوارم همیشه و همیشه سلامت باشی و خندون... 1 سال و هفت ماهگیت مبارک ؛ فینگیلی جون...     اینم یه عکس از باران جون من با شلوار پسمل ع...
17 دی 1391

روزهای زمستانی ما

  شیرین عسلم؛ چند وقتیه نمی تونم بیام و وبلاگت رو آپ کنم... این روزهای زمستانی به سرعت برق و باد دارن میگذرن و ازشون فقط خاطره هاست که می مونه... یه مدت تبریز پیش مامان جون اینا بودیم و شما اونجا شیطنت هات رو تکمیل کردی و با وجود سرمای هوای تبریز شکر خدا بهمون خوش گذشت و شما شیرین خانومم سرما نخوردی... اگه خدا بخواد توی این چند روز آینده اسباب کشی داریم و شکر خدا میریم خونه خودمون... یه کم سرم شلوغه این روزا ؛ عزیزترینم... و با وجود شیطنتهای بی حد و حصر شما واقعا وقتی برام نمی مونه... انشالله یه کم کارامون روبراه بشه میام و برات مینویسم... دوستت دارم ؛ بی همتای من... ...
17 دی 1391