پرنسس بارانپرنسس باران، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

پرنسس باران ؛ هدیه ی پر شکوه خداوند ؛

ساعت

    مامان : باران جونم ، ساعت چنده؟ باران : سه...سه...سه... مامان :     مگه میشه اینروزا شما رو نچلوند ، مامانی؟     از دیوار صاف هم بالا میری مامان...هزار ماشالله...   مادر بفدای لبخندت که همیشه رو لباته... عاشقتیم........همین.....     ...
25 آذر 1391

پرنسس 1 سال و نیمه من

  در دانه مادر  ؛ با لطف بیکران خدای مهربون 18 ماه از زندگی شما گذشت... و الان شما یه خانوم 1 سال و نیمه هستی..چقدر زیبا.... امیدوارم خداوند لحظه ای نظر از روی شما فرشته مهربونم برنداره ... شنبه با مامان جون رفتیم و واکسنت رو زدیم و شما فقط یه کوچولو گریه کردی... برای من میتونم بگم واکسن 18 ماهگی شما راحتترین واکسن بود... تا غروب با استامینوفن پیش رفتیم... بعد از اون با ش ی ا ف دیکلوفناک حسابی رو فرم بودی و کلی شیطنت کردی ... شب هم خیلی راحت خوابیدی.. تند تند تبت رو کنترل میکردم... ساعت 2:30 شب دوباره یه مقدار تب کردی و دوباره یه نصف ش ی ا ف برات گذاشتم و پرونده واکسن 18 ماهگی به همین راحتی تمام شد.... صبح...
21 آذر 1391

تقلید

  ماهروی زیبای من ؛   این روزها کارت شده تقلید  و تقلید... این تقلید کردنها شیرینترت کردن برای ما.. از کتاب خوندن مامان تقلید می کنی...جدول حل کردن...آرایش...و...... اون شب با زحمت و تلاش فراوان میخواستی مثل بابا روبروی تلویزیون دراز بکشی و هرکاری میکردی پشتت سمت تلویزیون بود و کلی یواشکی لبخند زدیم به این کارت..   و بالاخره با کمک بابایی موفق شدی... برای من تا این لحظه بهترین داده خداوندی ..... عاشقتم زیبای من.....   ...
21 آذر 1391

باربا.....

  مامان : اسمت چیه مامانی؟ باران : باربااااااااااااا... لبخند میزنم و دوباره میپرسم... باران : باربااااااااا.... مامان : عزیزم بگو باران...باران....بگو... باران : باریااااااااان (با تمام تلاشت) مامان : آفرین دخملم...(و میدونم که چند دقیقه دیگه بپرسم باز هم میگی باربااااااااا)   و من این روزها عجیب عاشق باربای دوست داشتنی خودم هستم...   فرشته مهربونم ؛ این روزها چقدر داره سریع می گذره...چقدر سریع داری بزرگ میشی... خیلی حس خوبی دارم از اینکه می بینم حرفهای منطقی مامان و بابا رو گوش میدی و سرت رو به علامت تایید تکون میدی و قبول می کنی...   من با تمام وجودم اطمینان دارم روزی زنی خواهی شد بی نظی...
14 آذر 1391

17 ماه ؛ عشق ؛

  پرنسس زیبای من؛ 17 ماهگیت مبارک عزیزم... آخه چه جوری باور کنم که من مامان یه دخمل 17 ماهه هستم ؟؟؟؟؟ چقدر زود گذشت...انگار همین دیروز بود که به این دنیا اومدی... خیلی کوچولو بودی...حتی نمیتونستیم درست بغلت کنیم... 17 ماه گذشت و چه ساده با اولین نگاهت عاشقت شدیم و با اولین لبخندت ذوق کردیم... چه اولین های زیبا و بیاد ماندنی برایمان ساختی و ما فقط شکرگذار خداوند بی همتاییم که نعمتی همچون تو را بر ما تمام کرد و ما رو لایق پدر و مادر شدن دانست.... خوب می دانم که این روز ها هم بسرعت می گذرند... نمی دانم در روز تولد 17 سالگیت امروز را بخاطر خواهم آورد یا نه.....روز 17 ماهگیت را..... ولی آرزو می کنم دختری شوی نیک سرشت ....
17 آبان 1391

دونه انار ما

  دونه انارمون؛ چند روزی بود که نتونسته بودم دندونات رو چک کنم،اصلا اجازه نمی دادی ... تا اینکه دیروز شاهد دندونای جدیدت شدم و خیلی متعجب شدم... شما توی این چند روز 6 تا دندون جدید در آوردی و شدی پرنسس 16 دندونی... خداوند رو شکر برای همه بالندگیهات ، برای خانوم بودنت...... مادر به فدای اون خنده های ملوست... تا دنیا دنیاست مامان و بابا بعشقت نفس می کشند....   باران جانم؛ دلیل بودن مامان و بابا؛ گاهی اوقات فکر می کنم اگه صاحب یه نی نی دیگه بشیم محاله اندازه شما دوستش داشته باشیم..... شما برای ما یه چیز دیگه ای......یه نفسی...عمری.... توی این روزای پاییز چقدر شیرینه بوییدنت...بوی خوبیهای دنیا رو میدی...بوی شا...
15 آبان 1391

این روزهای ما.....

  جان دلم؛ معذرت میخوام ازت که چند وقته نتونستم بیام و وبت رو برات آپ کنم...... خودت خوب می دونی که این روزا حسابی سرگرمیم... سرگرم اتفاقات خوب... اول اینکه یه چند وقتی رفتیم تبریز خونه مامان جون اینا و حسابی اونجا ایام به کام شما بود و از وقتی از تبریز برگشنیم کلی شیطون شدی و با خرابکاریات ما رو حسابی متعجب می کنی... خلاصه که کلی ماشالله داری خانوم خوشگلم......   و............ مهمتر از همه اینکه شما صاحب یه پسر عمه زیبا و ناز شدی.... تبریک میگم بهت عزیز دلم... اسم پسرعمه گل شما هم ؛ مهربد ؛ خیلی دوستش داری و کلی براش بوس می فرستی... کفشهای جدیدت رو که از جونتم بیشتر دوستشون داری فقط به مهربد میدی که بپو...
30 مهر 1391

چشم و چراغ خونه

  عزيز عمه روزت مبارك عمه فداي عم گفتنات بشه كه دست عمه رو ميگيري ميگي دد دد عاشقتم وقتي ازت سوال ميكنيم بلدي همه اعضاي بدنت رو نشون بدي بوس هاي خوشگل بفرستي؛ موش بشي؛ لوسي بازي كني شيشي شيت كني كه يه بازيه بين عمه و باران  و ادمو سفت بغل كني و دلشو ببري وقتي شعر عروسك قشنگ منو برات مي خونيم رو زمين مي خوابي ... با سرت اره اره ميگي ...با دست میزنی رو سینه ات و الهي الهي ميكني... با گوشي تلفن راه ميري و بلند بلند حرف ميزني ... وقتي شعر خوشگل عمه رو مي خونم كلي ميرقصي ..عاشق جلوي اينه نشستني ... وقتی ازمون آب میخوای میگی بااااااا......بااااااا.... وقتی عطر دستت باشه بوش می کنی و میگی به به ... ...
30 شهريور 1391

دختر امروز

  دختر امروز مامان و بابا؛ روزت مبارک ...  امروز دومین سالی هست که من و بابایی این روز رو بهت تبریک میگیم... امیدوارم دختری باشی که همیشه مایه افتخار مامان و بابا باشی.. نازنینم؛ آرزوی ما برات فرداهای روشن و پر فروغه... دوستت داریم.... ...
28 شهريور 1391