پرنسس بارانپرنسس باران، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

پرنسس باران ؛ هدیه ی پر شکوه خداوند ؛

باز هم پاییز

  دخترک بهاری من ؛   باز هم یه پاییز دیگه از راه رسید... یه مهر ماه دیگه... عاشق این روزهای زیبای پاییزم... تکاپوی به مدرسه رفتن بچه های مدرسه ای ... عاشق اینم که ساعتها تماشاشون کنم... یاد روزهای مدرسه رفتن خودم می افتم و دلم برای اون روزا پر می کشه... دوستان دوران دبستان و معلمهای مهربون... پاییز تبریز رو بیشتر دوست دارم ، مامانی... انگار که این فصل اونجا محسوستره...عاشق آفتاب پاییزم..مخصوصا آفتاب بعد از ظهرش که آدم رو نوازش میده... خوب میدونم که چند سال دیگه دوباره شور و شوق پاییز برام بیشتر میشه و من مامان یه دخمل کلاس اولی خواهم شد... از الان دلم برای اون روزها ضعف میره... اینکه ببرمت مدرسه و با محیط اونج...
1 مهر 1392

باران و مسیحا

  باران من ؛   سه شنبه پیش مسیحا و مامان شیما جونش بهمراه خاله مریم ؛ مامان سامیار ؛ مهمونمون بودند و از دیدارشون خیلی خیلی خوشحال شدیم...فقط جای سامیار خالی بود .. سامیار پیش مادر جونش مونده بود و خاله هدی و مبین هم نتونستن بیان و باز هم دیدار ما با مبین موطلایی و مامان مهربونش به تعویق افتاد... روز خیلی خوبی بود و شما و مسیحا جونی کلی بازی کردین و خوش گذروندین. عکسها رو تو ادامه مطلب میذارم ...     + صبح میریم تبریز پیش مامان جون اینا... خیلی ذوق داری...قربونت برم.       مسیحا جونی :       مسیحا و باران :       ...
9 شهريور 1392

20

  فندق مامان ؛   20 دندونی شدی... بهمین راحتی... قربون صبوریت برم من...همیشه همینجوری باش.. صبور و مقاوم ... مبارکت باشه... جوانه زدن نوزدهمین دندون : روز 19 مرداد و بیستمین دندون روز سه شنبه 22 مرداد.   مبارکت باشه.  
9 شهريور 1392

سفر به شاهرود

  جان مادر ؛   سه شنبه ی هفته ی پیش رفتیم شاهرود ؛ خونه ی عمه سارا . عمه سارا یه نی نی تو راهی داره و قراره اوایل آبان به جمعمون اضافه بشه انشالله. خلاصه برای بردن سیسمونی عمه رفتیم ... این چند روز واقعا خیلی بهمون مخصوصا به شما خوش گذشت و حسابی عمه سارا و عمو حمید ازمون پذیرایی جانانه کردن و صد البته شما رو هم خیلی لوس می کردند. روز بعد از عید فطر برگشتیم خونه و هنوز هم با گوشیت هر روز با عمه سارا و عمو حمید صحبت می کنی و بهشون قول میدی بری خونه اشون :) دست عمه سارا و عمو حمید بابت مهمون نوازی بی نقصشون درد نکنه.   اینم از عکسها و شیطنتهای شما :       بقیه ی عکسها در ادامه ی ...
23 مرداد 1392

دیداری شیرین در مشهد

  دردانه ی مادر ؛   چقدر خاطره انگیز و شیرین بود دیدار با دوستان مشهدیمان...دوستانی از جنس لطافت... هرچی از باهم بودنمون بگم کم گفتم...انگار نه انگار اولین دیدارمون باهم بود... بله ما نزدیک به سه ساله که باهم تو غمها و شادیهای هم شریک هستیم و محبتی ژرف در اعماق وجودمان نسبت بهم داریم. روز چهارشنبه ی هفته ی پیش من و شما رفتیم خونه یاسین جون و مامان گلش هدی... چه میزبانهای مهربونی بودن و حسابی با روی خوش ازمون استقبال کردند... اکثر نی نی های مشهدی با ماماناشون اومده بودن...فقط جای هاله عزیزم و دریا کوچولو ، مونا جون و بهراد کوچولو و گلناز جون و شایلین کوچولو خیلی خالی بود و جاشون رو سبز کردیم. افسانه عزیزم با ام...
15 مرداد 1392

مشهد و شبهای قدر

  عشق کوچولوی مامان ؛   روز جمعه 4 مرداد منو بابا و شما رفتیم مشهد زیارت امام رضا. مامان و بابا 7 ساله که شبهای احیا رو تو حرم امام رضا می گذرونند و واقعا نمی دونم این چه محبتیه که آقامون به ما داره و هر سال با همه ی مشکلات و گرفتاری ها تو لحظات آخر ما رو از یاد نمیبره. امسال هم مثل همه ی این 7 سال باز هم دعوت شدیم و این سومین سفر شما به مشهد مقدس بود. 6 روز اونجا بودیم و علاوه بر زیارتهای ویژه ای که داشتیم (چون هتل امسالمون به حرم نزدیک بود و همه اش تو حرم بودیم) و شیرنکارهای شما خیلی پرخاطره و بیادماندنی شد و صد البته دوستان بامعرفت و بامرام مشهدیمون که از دوستان نی نی سایتیمون بودند کلی ما رو شرمنده ی محبته...
14 مرداد 1392

شبی در شهر بازی

  شکوفه ی سیب من ؛   آخه من چی بگم از شیرینی هات... از عسل بودنت...فدات شم که هر روز عاشقترمون می کنی. و ما هر روز هزاران مرتبه بابت داشتنت خدا رو شکر می کنیم. مدتها بود که تو فکر بودیم یه شب ببریمت شهر بازی و بالاخره قسمت شد و دیشب بعد از افطار رفتیم به سمت شهر بازی و شما هم تو راه حسابی خوشحال بودی.....     اول از همه 3 بار سوار ماشین شدی .....بار اول من و بابا می ترسیدیم سوارت کنیم و با یه دختر کوچولو سوار شدی ولی حرفه ای که شدی دورهای بعدی خودت سوار می شدی و کلی برامون دست تکون می دادی... تایمش که تموم میشد هی می گفتی : ماشیش...ماشیش...     بعدش هم قطار و هوهو چی چی کردن...
27 تير 1392

روزهای زیبای تابستان

  دختر زیبا روی من ؛   خوشحالم از اینکه توی این روزهای بلند تابستون کاملا تو خونه خودت رو مشغول می کنی و همه اش با اسباب بازیهات بازی می کنی و اصلا بهانه نمی گیری. خوشحالم که یه فرشته ای. خوشحالم که دارمت.   روزهای تابستونی شما به روایت تصویر :)))) :         این جورچینها رو که درست می کنی میذاری روی هم و میبری میذاری سر جاش....دورت بگردم مامان..   بیشتر روزها از وقتی که شیر نمیخوری سر ناهار خوابت می بره...فدات شم مظلومم..   بعضی روزها بعد از ظهرها باهم میریم بیرون...اول که میریم تو حیاط کمی سوار ماشین صوفیا میشی:   بعدش گلها رو با ...
13 تير 1392

دندان

  یکتای من ؛   دندان هفدهم و هجدهمت به فاصله ی 3 روز از هم جوانه زد..هر دو از پایین. وشما دختر خوب من مثل همیشه صبور و مقاوم بودی. مبارکت باشه. خودت هم خیلی خوشحالی و هی میگی : من ... دندون ... در...(من دندون در آوردم).
12 تير 1392

پایان شیرخوارگی

  پرنسس 2 سال و 24 روزه ی من ؛     امروز دهمین روزیه که شما با شیره ی جون من خداحافظی کردی. خیلی ساده و اتفاقی. جریان از اونجایی شروع شد که روز جمعه 31 خرداد ماه بابایی بخاطر بتون ریزی که داشتن مجبور شد بره سر ساختمون و بالا سر کار باشه و ما هم صبح زود با بابا رفتیم و بابایی ما رو گذاشت خونه ی مامان جون. اونجا بعد از خوردن صبحونه حسابی با پدر جون و مامان جون مشغول بازی و شیطنت شدی. با پدر جون رفتی حیاط و کلی به گلهای باغچه آب دادی و خودت رو هم خیس کردی با شیلنگ آب و اصلا درخواست شیر نکردی. البته بیرون از خونه اصلا خیلی کم دنبالش بوی.همین شد که مامان جون پیشنهاد داد که همون روز تموم کنیم این کار رو و م...
9 تير 1392