پرنسس بارانپرنسس باران، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

پرنسس باران ؛ هدیه ی پر شکوه خداوند ؛

پویا و باران

  نفـــــــــــــــــــــــــــــــس خانومم سلام .   اوایل دیماه رفتیم تبریز پیش مامان جون اینا ... سرمای امسال تبریز بی سابقه بود و میشه گفت کلا خونه بودیم ... ولی باز هم بودن در کنار مامان جون و سایر عزیزانمون خوش گذشت ... موقع برگشتن ، بابایی اومد دنبالمون و با مامان جون برگشتیم کرج ... شب آخری که تبریز بودیم رفتیم خونه ی خاله رویا و عمو پیمان و شما کلی با پویا جون بازی کردین و کلی بهتون خوش گذشت ... و ما هم تونستیم بعد از مدتها درست و حسابی همدیگه رو سیر ببینیم .. شما عمو پیمان رو عمو پیکان صدا میکردی :)))) ... عاشق خاله رویا هستی و لولا صداش می کنی ... به پویا جون هم میگی : پولا ...   اینم چند تا عکس...
4 بهمن 1392

شب یلدای 92

    نازگــــــــــــــــــــــــل مامان و بابا ؛   پاییز 92 هم تموم شد و زمستون با سرماش از راه رسید. امیدوارم روزها و شبهای زمستونی خوب و پرخاطره ای رو در کنار همدیگه سپری کنیم. سومین زمستونت مبارک ... سومین یلدای عمرت هم مبارکت باشه ، عزیز دلم. این اولین یلدای 3 نفره ی ما بود ... چون هم تو یلدای دوران بارداری و هم یلدای 1 سالگی و 2 سالگیت تبریز خونه ی مامان جون اینا و دور از بابا بودیم. امسل اولین یلدای در کنار هم بودنمون بود ... البته + مهمونهای عزیزمون که ما میزبانشون بودیم و چقدر شب خوب و پر از بگو بخندی داشتیم و به همه امون خیلی خوش گذشت. عمه الهام بمناسبت شب یلدا برای شما یه کتاب رنگ آمیزی و یه ل...
1 دی 1392

بعد از مدتها ....

  پرنسس مامان و بابا ؛   سلام .... بعد از مدتها اومدم برات بنویسم ... این چند وقت واقعا سرم خیلی شلوغ بود مامانی .... اول اینکه 3 آبان رفتیم شاهرود و روز 4 آبان عمه سارا نی نی خوشگلش رو به دنیا آورد و شما صاحب یه پسر عمه ی زیبا شدی و تعداد پسرعمه های شما به 2 رسید... امیدوارم قدمش برای همه امون پر از خیر و برکت باشه... بعد از اینکه از شاهرود برگشتیم حسابی دنبال کارهای حلیم نذری امسالمون بودیم ... شب تاسوعای امسال هم برای سال هفتم بود که نذرمون رو ادا کردیم ... شما هم خیلی به مامان و باابا کمک کردین ... مخصوصا امسال کلا دست تنها بودیم ولی امام حسین خودشون کمکمون کردند..   الان چند روزی میشه که اوضاع به ح...
30 آبان 1392

یک روز در چالوس

  دونه برفی مامان ؛   جمعه صبح زود از خواب بیدار شدیم و تصمیم گرفتیم برای صبحانه و ناهار بریم جاده چالوس. همینکه رسیدیم جاده یه کم بالاتر که رفتیم دیدیم جاده چالوس واقعا خلوت خلوته و به پیشنهاد بابا تصمیم گرفتیم مستقیم بریم چالوس و شما کنار ساحل دریا ماسه بازی کنی. هوای خیلی خوبی بود.... شما با بابایی کلی آب بازی و ماسه بازی کردین و حسابی خوش گذروندین... از اونجایی که زود سرما میخوری مجبور بودم یه کم زیاد لباس تنت کنم ... ناهار هم رفتیم نوشهر ... بعد از ظهر هم جنگل سی سنگان و کلی تاب بازی کردی و دوچرخه هم سوار شدی... غروب هم برگشتیم خونه... روز خیلی خوبی بود ...کلی به سه تامون خوش گذشت و آب و هوایی عوض کردیم. ...
23 مهر 1392

28 ماهگی

  کوچک نازنینم ؛   28 ماهه شدی.... بهمین سادگی ...بهمین زودی ... زمان عین برق و باد میره و مطمئنم تا به خودم بیام دوران کودکیت رو پشت سر گذاشتی و من مبهوت بزرگ شدنت موندم. امیدوارم بتونم قدر تموم این لحظات رو بدونم . چون واقعا دیگه تکرار شدنی نیست. این روزها عجیب به رنگ آمیزی علاقه پیدا کردی. از صبح تا شب مشغول رنگ کردن نقاشیهای متفاوت هستی. اینم عکس یکی از رنگ آمیزیهات که نقاشیش کار منه و رنگ کردنشم با شما بوده.     28 ماهگیت مبارک ؛ نفس جان مادر....     ...
17 مهر 1392

کودک من

  کودک بی مثالم ؛   روزت مبارک ، فرزند نازنینم. باشد روزیکه با بخاطر آوردن روزهای زیبای کودکیت لبخندی زیبا بر لبانت نقش ببندد. دوستت داریم ؛ تمام زندگی مامان و بابا....       ...
16 مهر 1392

دیدار با آراز خان در تبریز

  عزیز دلم ؛   این بار که تبریز رفتیم موفق شدیم آراز جون و مامان مهربونش رو ببینیم که حسابی شرمنده امون کردند... آراز و مامانش از دوستان نی نی سایتی من و شما هستند که از دوران بارداری باهم دوست هستیم و خیلی دلمون میخواست همدیگه رو ببینیم و اینبار برنامه امون جور شد و افتخار دیدنشون نصیبمون شد. این ملاقات برای من و شما خیلی دلچسب بود و با آراز حسابی دوست شدین و دست تو دست هم بودین همه جا. و موقع خداحافظی کلی گریه کردی و دلم رو سوزوندی... چون اون روز روز دختر بود آراز جون به شما یه عروسک هدیه داد و کلی شرمنده امون کرد... دست آراز جون و خاله زاهده درد نکنه...   عکسهای قشنگتون رو در ادامه ی مطلب میذارم. &...
2 مهر 1392

تبریز

  دونه ی انار من ؛   3 هفته رفتیم تبریز پیش مامان جون اینا و باز هم مثل همیشه بهمون خوش گذشت... عاشق اونجایی و از حیاط خونه تو نمیای...از صبح تا غروب هم که ولت می کردیم از بازی تو حیاط خسته نمی شدی و همه اش بازی می کردی.       تبریز به روایت تصویر در ادامه ی مطلب...       دمپایی های آروین همه جا پات بود و آخرشم با خودت آوردی خونه امون :     در روز دختر از دست امام جماعت مسجد محلمون جایزه گرفتی و خیلی خوشحال شدی.     در حال خفه کردن عرفان :) ... مثلا میخوای با محبت در کنارش عکس بگیری:   باز هم با عرفان : &nbs...
2 مهر 1392