پایان شیرخوارگی
پرنسس 2 سال و 24 روزه ی من ؛
امروز دهمین روزیه که شما با شیره ی جون من خداحافظی کردی.
خیلی ساده و اتفاقی.
جریان از اونجایی شروع شد که روز جمعه 31 خرداد ماه بابایی بخاطر بتون ریزی که داشتن مجبور شد
بره سر ساختمون و بالا سر کار باشه و ما هم صبح زود با بابا رفتیم و بابایی ما رو گذاشت
خونه ی مامان جون.
اونجا بعد از خوردن صبحونه حسابی با پدر جون و مامان جون مشغول بازی و شیطنت شدی.
با پدر جون رفتی حیاط و کلی به گلهای باغچه آب دادی و خودت رو هم خیس کردی با شیلنگ آب
و اصلا درخواست شیر نکردی.
البته بیرون از خونه اصلا خیلی کم دنبالش بوی.همین شد که مامان جون پیشنهاد داد
که همون روز تموم کنیم این کار رو و من هم استقبال کردم و شب هم که اومدیم خونه ی خودمون
رو پام خوابیدی و من تو خواب عمیق بهت شیر دادم ...
تا 6 تیر شبها تو خواب عمیق بهت شیر می دادم طوریکه متوجه نشی..
چند روز اول فقط چند بار اومدی سراغش و هر بار بعد از اینکه من بهت می گفتم شما دیگه
بزرگ شدی باز هم زود قبول می کردی و می رفتی سراغ بازیت.
همین شد که روند شیر مادر خوردن شما تموم شد.
بهمین سادگی...انگار که هیچوقت نخورده بودیش.
فقط من موندم و کوله باری از دو سال و اندی خاطره که تا ابد توی خونه ی اول ذهنم حک خواهد شد...
چون برای من یه اتفاق بی بدیل بود.
و من توی این روزها بی تاب تر و دلتنگتر از خود شما بودم و هستم.
می دونی جان مادر ، ما بزرگترها از شما کوچولوها بدتریم.وابسته تریم.
چون سرشتمون اینجوریه...جوری که دوست داریم انسانهای دور و برمون بهمون وابسته باشند.
وابستگی شما کوچیکترها هم که دیگه دلچسبتره.
باران صبور من ؛
باورم نمیشه بهمین راحتی قبول کردی که کنارش بذاری و خوشحالم که برات سخت نشد این مرحله.
ولی خودم چی؟دلم از همین الان برای حالت خاص نگاهت بهنگام خوردن شیره ی جونم تنگ شده.
حالت خاصی که به چشم و ابروت میدادی و به یه نقطه ی خاصی خیره میشدی
و من مست نگاهت میشدم تو اون لحظه...اینکه توی ذهن کوچولوت چی میگذشت رو فقط
خدا می دونه...
دلم برای آرامش چهره ی معصومت تو اون لحظه تنگ شده ، مادر.
برای خنده های اون لحظه ات ...برای صدای خوردنت...
باورم نمیشه ...2 سال پیش تمام تلاشم این بود که نوزاد 24 روزه ام فقط با شیره ی جون خودم
بالنده بشه و الان بعد از گذشت 2 سال این حق بدیهی رو ازت گرفتم.
دخترک بی مثال من ؛ آرامش جان من ؛
ببخش مادرت رو اگه یه وقتهایی تو موقعیتهای ناجور ازم درخواست شیر میکردی....
و من کمی بی مهری میکردم بهت...یا اولش با اخم شیرت میدادم ... یا کمی بهت غر میزدم..
ببخش این قصور مادرت رو...
شیره ی جونم حلالت باشه ؛ دختر بی مثالم....پاینده باشی مادر...
این رو زها که برای به خواب رفتن نیمروزی یا شبانه کلافه میشی دلم آتیش میگیره...
دیگه یا رو پام میخوابی یا تو تاب برقیت.
اینم یه عکس از خواب نیمروزیت :((((( :
ثواب شیر دادنت هدیه به علی اصغر امام حسین...