شبی در شهر بازی
شکوفه ی سیب من ؛
آخه من چی بگم از شیرینی هات... از عسل بودنت...فدات شم که هر روز عاشقترمون می کنی.
و ما هر روز هزاران مرتبه بابت داشتنت خدا رو شکر می کنیم.
مدتها بود که تو فکر بودیم یه شب ببریمت شهر بازی و بالاخره قسمت شد و دیشب بعد از افطار رفتیم به
سمت شهر بازی و شما هم تو راه حسابی خوشحال بودی.....
اول از همه 3 بار سوار ماشین شدی .....بار اول من و بابا می ترسیدیم سوارت کنیم
و با یه دختر کوچولو سوار شدی ولی حرفه ای که شدی دورهای بعدی خودت سوار می شدی
و کلی برامون دست تکون می دادی...
تایمش که تموم میشد هی می گفتی : ماشیش...ماشیش...
بعدش هم قطار و هوهو چی چی کردنهای شما :)) :
بعد از اون قو .... چون کوچولو بودی با یه خانوم کوچولوی دیگه سوارت کردن که حسابی
ازش خوشت اومده بود و همه اش حواست به ایشون بود :
آخرش که خواستیم بیایم خونه دوباره خواستی سوار ماشین بشی و بابا دو بار دیگه سوارت کرد
ولی بازم رضایت ندادی ....دوباره برگشتیم برای بار آخر سوارت کنیم که دیگه تعطیل شده بود
و کسی دیگه اونجا نبود بجز ما :))))
مسئولش که گریه هات رو دید باز هم سوارت کرد و پرونده ی شهر بازی اون شب هم به پایان رسید..
باران و دور آخر ؛ تنها و یکه تاز ؛ :
دوستت داریم ؛ باران بی همتای ما ؛