پرنسس بارانپرنسس باران، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره

پرنسس باران ؛ هدیه ی پر شکوه خداوند ؛

یک روز در چالوس

  دونه برفی مامان ؛   جمعه صبح زود از خواب بیدار شدیم و تصمیم گرفتیم برای صبحانه و ناهار بریم جاده چالوس. همینکه رسیدیم جاده یه کم بالاتر که رفتیم دیدیم جاده چالوس واقعا خلوت خلوته و به پیشنهاد بابا تصمیم گرفتیم مستقیم بریم چالوس و شما کنار ساحل دریا ماسه بازی کنی. هوای خیلی خوبی بود.... شما با بابایی کلی آب بازی و ماسه بازی کردین و حسابی خوش گذروندین... از اونجایی که زود سرما میخوری مجبور بودم یه کم زیاد لباس تنت کنم ... ناهار هم رفتیم نوشهر ... بعد از ظهر هم جنگل سی سنگان و کلی تاب بازی کردی و دوچرخه هم سوار شدی... غروب هم برگشتیم خونه... روز خیلی خوبی بود ...کلی به سه تامون خوش گذشت و آب و هوایی عوض کردیم. ...
23 مهر 1392

28 ماهگی

  کوچک نازنینم ؛   28 ماهه شدی.... بهمین سادگی ...بهمین زودی ... زمان عین برق و باد میره و مطمئنم تا به خودم بیام دوران کودکیت رو پشت سر گذاشتی و من مبهوت بزرگ شدنت موندم. امیدوارم بتونم قدر تموم این لحظات رو بدونم . چون واقعا دیگه تکرار شدنی نیست. این روزها عجیب به رنگ آمیزی علاقه پیدا کردی. از صبح تا شب مشغول رنگ کردن نقاشیهای متفاوت هستی. اینم عکس یکی از رنگ آمیزیهات که نقاشیش کار منه و رنگ کردنشم با شما بوده.     28 ماهگیت مبارک ؛ نفس جان مادر....     ...
17 مهر 1392

کودک من

  کودک بی مثالم ؛   روزت مبارک ، فرزند نازنینم. باشد روزیکه با بخاطر آوردن روزهای زیبای کودکیت لبخندی زیبا بر لبانت نقش ببندد. دوستت داریم ؛ تمام زندگی مامان و بابا....       ...
16 مهر 1392

دیدار با آراز خان در تبریز

  عزیز دلم ؛   این بار که تبریز رفتیم موفق شدیم آراز جون و مامان مهربونش رو ببینیم که حسابی شرمنده امون کردند... آراز و مامانش از دوستان نی نی سایتی من و شما هستند که از دوران بارداری باهم دوست هستیم و خیلی دلمون میخواست همدیگه رو ببینیم و اینبار برنامه امون جور شد و افتخار دیدنشون نصیبمون شد. این ملاقات برای من و شما خیلی دلچسب بود و با آراز حسابی دوست شدین و دست تو دست هم بودین همه جا. و موقع خداحافظی کلی گریه کردی و دلم رو سوزوندی... چون اون روز روز دختر بود آراز جون به شما یه عروسک هدیه داد و کلی شرمنده امون کرد... دست آراز جون و خاله زاهده درد نکنه...   عکسهای قشنگتون رو در ادامه ی مطلب میذارم. &...
2 مهر 1392

تبریز

  دونه ی انار من ؛   3 هفته رفتیم تبریز پیش مامان جون اینا و باز هم مثل همیشه بهمون خوش گذشت... عاشق اونجایی و از حیاط خونه تو نمیای...از صبح تا غروب هم که ولت می کردیم از بازی تو حیاط خسته نمی شدی و همه اش بازی می کردی.       تبریز به روایت تصویر در ادامه ی مطلب...       دمپایی های آروین همه جا پات بود و آخرشم با خودت آوردی خونه امون :     در روز دختر از دست امام جماعت مسجد محلمون جایزه گرفتی و خیلی خوشحال شدی.     در حال خفه کردن عرفان :) ... مثلا میخوای با محبت در کنارش عکس بگیری:   باز هم با عرفان : &nbs...
2 مهر 1392

باز هم پاییز

  دخترک بهاری من ؛   باز هم یه پاییز دیگه از راه رسید... یه مهر ماه دیگه... عاشق این روزهای زیبای پاییزم... تکاپوی به مدرسه رفتن بچه های مدرسه ای ... عاشق اینم که ساعتها تماشاشون کنم... یاد روزهای مدرسه رفتن خودم می افتم و دلم برای اون روزا پر می کشه... دوستان دوران دبستان و معلمهای مهربون... پاییز تبریز رو بیشتر دوست دارم ، مامانی... انگار که این فصل اونجا محسوستره...عاشق آفتاب پاییزم..مخصوصا آفتاب بعد از ظهرش که آدم رو نوازش میده... خوب میدونم که چند سال دیگه دوباره شور و شوق پاییز برام بیشتر میشه و من مامان یه دخمل کلاس اولی خواهم شد... از الان دلم برای اون روزها ضعف میره... اینکه ببرمت مدرسه و با محیط اونج...
1 مهر 1392

باران و مسیحا

  باران من ؛   سه شنبه پیش مسیحا و مامان شیما جونش بهمراه خاله مریم ؛ مامان سامیار ؛ مهمونمون بودند و از دیدارشون خیلی خیلی خوشحال شدیم...فقط جای سامیار خالی بود .. سامیار پیش مادر جونش مونده بود و خاله هدی و مبین هم نتونستن بیان و باز هم دیدار ما با مبین موطلایی و مامان مهربونش به تعویق افتاد... روز خیلی خوبی بود و شما و مسیحا جونی کلی بازی کردین و خوش گذروندین. عکسها رو تو ادامه مطلب میذارم ...     + صبح میریم تبریز پیش مامان جون اینا... خیلی ذوق داری...قربونت برم.       مسیحا جونی :       مسیحا و باران :       ...
9 شهريور 1392

20

  فندق مامان ؛   20 دندونی شدی... بهمین راحتی... قربون صبوریت برم من...همیشه همینجوری باش.. صبور و مقاوم ... مبارکت باشه... جوانه زدن نوزدهمین دندون : روز 19 مرداد و بیستمین دندون روز سه شنبه 22 مرداد.   مبارکت باشه.  
9 شهريور 1392

سفر به شاهرود

  جان مادر ؛   سه شنبه ی هفته ی پیش رفتیم شاهرود ؛ خونه ی عمه سارا . عمه سارا یه نی نی تو راهی داره و قراره اوایل آبان به جمعمون اضافه بشه انشالله. خلاصه برای بردن سیسمونی عمه رفتیم ... این چند روز واقعا خیلی بهمون مخصوصا به شما خوش گذشت و حسابی عمه سارا و عمو حمید ازمون پذیرایی جانانه کردن و صد البته شما رو هم خیلی لوس می کردند. روز بعد از عید فطر برگشتیم خونه و هنوز هم با گوشیت هر روز با عمه سارا و عمو حمید صحبت می کنی و بهشون قول میدی بری خونه اشون :) دست عمه سارا و عمو حمید بابت مهمون نوازی بی نقصشون درد نکنه.   اینم از عکسها و شیطنتهای شما :       بقیه ی عکسها در ادامه ی ...
23 مرداد 1392