6 سال ؛ حسرت ؛
باران عزیزم ؛ دوست دارم تو این پست برات از بابای خوبم بنویسم که
امروز 6 سال تمومه که من و همه عزیزانش رو تنها گذاشته
و خیلی آروم و بی سر و صدا و صدالبته ناگهانی تنهامون گذاشت...
نمی دونی چقدر برام سخته که 6 ساله پدر ندارم و باور کن
از این سختتر اون لحظه هایی هستش که وارد تبریز میشم
و چون بابام با ما نیست همه جا روی سرم آوار میشه...
نمیدونی مامانی که این روزها و سالها بدون وجودش چقدر بهم سخت گذشته...
هنوز هم همون بغض لعنتی و سنگین روز اول رفتنش توی وجودمه...
بغضی که به سفارش همه و بخاطر رعایت حال مادر جون روی دلم موند و همیشه با منه..
خدا سایه هیچ پدری رو از رو سر فرزندانش کم نکنه...
چرا که اونا همیشه پشتیبان و گرمای وجود فرزندانشون هستند...
باز هم یه 21 دیماه دیگه از راه رسید و من هنوز هم زنگ صدای بابام توی گوشمه
که بهم گفت دخترم میرم و زود برمیگردم..ولی نمیدونستم که اون آخرین دیدار ما بود..
بابای خوبم رفت و با اون تصادف لعنتی ما رو برای همیشه تنها گذاشت...
بابای مهربونی که از مهربونی لنگه نداشت..
خیلی افسوس می خورم که شما رو ندید...آخه عاشق دختر بچه ها بود....
ولی خوب می دونم که هر لحظه از اون بالا بالاها می بیندت و هر لحظه ناز و نوازشت می کنه..
خیلی حال عجیبی دارم...دلم خیلی گرفته...
امیدوارم تا روزی که بزرگتر بشی و خودت وبلاگت رو بخونی با شخصیت باباجونت آشناشده باشی..
بابای مهربونم دوستت دارم و لحظه ای نیست که بیادت نباشم..
خوابیدی بدون لالایی و قصه***بگیر آسوده بخواب بی درد و غصه
دیگه کابوس زمستون نمی بینی***توی خواب گلای حسرت نمی چینی
دیگه خورشید چهره اتو نمی سوزونه***جای سیلی های باد روش نمی مونه
دیگه بیدار نمی شی با نگرونی***یا با تردید که بری یا که بمونی..........
کاشکی یه بار دیگه زنگ میزدم خونه و تو گوشی رو برمیداشتی
و باز هم با شنیدن صدای مهربونت قند توی دلم آب می شد..
کاشکی یه بار دیگه وقتی می اومدیم تبریز از سر کوچه تو رو میدیدم که
پارو بدست ایستادی جلوی در خونه و بخاطر ورود ما همه برفای جلوی در رو پارو کردی...
بابا جونم دلم خیلی پره ...... از کدوم خاطراتم بگم؟؟؟؟؟
دیگه هیچی نمیگم..میدونم که از دلم خبر داری...
تا عمر دارم عاشقتم بابای خوبم..