این روزهای ما.....
جان دلم؛
معذرت میخوام ازت که چند وقته نتونستم بیام و وبت رو برات آپ کنم......
خودت خوب می دونی که این روزا حسابی سرگرمیم...
سرگرم اتفاقات خوب...
اول اینکه یه چند وقتی رفتیم تبریز خونه مامان جون اینا و حسابی اونجا ایام به کام شما بود
و از وقتی از تبریز برگشنیم کلی شیطون شدی و با خرابکاریات ما رو حسابی متعجب می کنی...
خلاصه که کلی ماشالله داری خانوم خوشگلم......
و............
مهمتر از همه اینکه شما صاحب یه پسر عمه زیبا و ناز شدی....
تبریک میگم بهت عزیز دلم...
اسم پسرعمه گل شما هم ؛ مهربد ؛
خیلی دوستش داری و کلی براش بوس می فرستی...
کفشهای جدیدت رو که از جونتم بیشتر دوستشون داری فقط به مهربد میدی که بپوشه...
الهی من فدات شم که اینقدر شیرینی......
خیلی زود عکس هر دو تون رو اینجا برات میذارم...
باران نازم؛
یازدهمین دندونت وقتی که تبریز بودیم دقیقا روز 16 ماهگیت جوونه زد...
مبارکت باشه نازنینم....
فدای بالندگیهات.......
بهاری من؛
امروز آخرین روز از اولین ماه فصل پاییزه...فصلی که من عاشقشم و امسال هم
به اندازه چشم بر هم زدنی گذشت و رفت و دیگه داریم وارد ماه آبان میشیم...
خزان پاییز زیبا و بی مثاله...هیچوقت از تماشاش سیر نمیشم و به همین خاطره که عاشق این فصلم...
امیدوارم تو هم روزی از تماشای خزان پاییز لذت ببری ولی دلت به سرسبزی بهاران باشه..
این فصل نشانه شکوه و عظمت خداوند بی همتای ماست.....
همون خداوندی که دقیقا در روز 20مهر 1389 برای ما نوید آمدن شما رو داد......
و من و بابا درست تو این فصل و ماه بود که فهمیدیم شما توی وجود من داری بزرگ میشی...
خداوندا شکر....
و.......
دیگه اینکه....
داری ما رو روز به روز عاشقتر از قبل می کنی و ما همه این روزهای خوبمون رو
مدیون وجود تو فرشته کوچولوی نازمون هستیم...
تا همیشه دوستت داریم....