پرنسس بارانپرنسس باران، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

پرنسس باران ؛ هدیه ی پر شکوه خداوند ؛

تبریز

  دونه ی انار من ؛   3 هفته رفتیم تبریز پیش مامان جون اینا و باز هم مثل همیشه بهمون خوش گذشت... عاشق اونجایی و از حیاط خونه تو نمیای...از صبح تا غروب هم که ولت می کردیم از بازی تو حیاط خسته نمی شدی و همه اش بازی می کردی.       تبریز به روایت تصویر در ادامه ی مطلب...       دمپایی های آروین همه جا پات بود و آخرشم با خودت آوردی خونه امون :     در روز دختر از دست امام جماعت مسجد محلمون جایزه گرفتی و خیلی خوشحال شدی.     در حال خفه کردن عرفان :) ... مثلا میخوای با محبت در کنارش عکس بگیری:   باز هم با عرفان : &nbs...
2 مهر 1392

باز هم پاییز

  دخترک بهاری من ؛   باز هم یه پاییز دیگه از راه رسید... یه مهر ماه دیگه... عاشق این روزهای زیبای پاییزم... تکاپوی به مدرسه رفتن بچه های مدرسه ای ... عاشق اینم که ساعتها تماشاشون کنم... یاد روزهای مدرسه رفتن خودم می افتم و دلم برای اون روزا پر می کشه... دوستان دوران دبستان و معلمهای مهربون... پاییز تبریز رو بیشتر دوست دارم ، مامانی... انگار که این فصل اونجا محسوستره...عاشق آفتاب پاییزم..مخصوصا آفتاب بعد از ظهرش که آدم رو نوازش میده... خوب میدونم که چند سال دیگه دوباره شور و شوق پاییز برام بیشتر میشه و من مامان یه دخمل کلاس اولی خواهم شد... از الان دلم برای اون روزها ضعف میره... اینکه ببرمت مدرسه و با محیط اونج...
1 مهر 1392

باران و مسیحا

  باران من ؛   سه شنبه پیش مسیحا و مامان شیما جونش بهمراه خاله مریم ؛ مامان سامیار ؛ مهمونمون بودند و از دیدارشون خیلی خیلی خوشحال شدیم...فقط جای سامیار خالی بود .. سامیار پیش مادر جونش مونده بود و خاله هدی و مبین هم نتونستن بیان و باز هم دیدار ما با مبین موطلایی و مامان مهربونش به تعویق افتاد... روز خیلی خوبی بود و شما و مسیحا جونی کلی بازی کردین و خوش گذروندین. عکسها رو تو ادامه مطلب میذارم ...     + صبح میریم تبریز پیش مامان جون اینا... خیلی ذوق داری...قربونت برم.       مسیحا جونی :       مسیحا و باران :       ...
9 شهريور 1392

20

  فندق مامان ؛   20 دندونی شدی... بهمین راحتی... قربون صبوریت برم من...همیشه همینجوری باش.. صبور و مقاوم ... مبارکت باشه... جوانه زدن نوزدهمین دندون : روز 19 مرداد و بیستمین دندون روز سه شنبه 22 مرداد.   مبارکت باشه.  
9 شهريور 1392

سفر به شاهرود

  جان مادر ؛   سه شنبه ی هفته ی پیش رفتیم شاهرود ؛ خونه ی عمه سارا . عمه سارا یه نی نی تو راهی داره و قراره اوایل آبان به جمعمون اضافه بشه انشالله. خلاصه برای بردن سیسمونی عمه رفتیم ... این چند روز واقعا خیلی بهمون مخصوصا به شما خوش گذشت و حسابی عمه سارا و عمو حمید ازمون پذیرایی جانانه کردن و صد البته شما رو هم خیلی لوس می کردند. روز بعد از عید فطر برگشتیم خونه و هنوز هم با گوشیت هر روز با عمه سارا و عمو حمید صحبت می کنی و بهشون قول میدی بری خونه اشون :) دست عمه سارا و عمو حمید بابت مهمون نوازی بی نقصشون درد نکنه.   اینم از عکسها و شیطنتهای شما :       بقیه ی عکسها در ادامه ی ...
23 مرداد 1392

دیداری شیرین در مشهد

  دردانه ی مادر ؛   چقدر خاطره انگیز و شیرین بود دیدار با دوستان مشهدیمان...دوستانی از جنس لطافت... هرچی از باهم بودنمون بگم کم گفتم...انگار نه انگار اولین دیدارمون باهم بود... بله ما نزدیک به سه ساله که باهم تو غمها و شادیهای هم شریک هستیم و محبتی ژرف در اعماق وجودمان نسبت بهم داریم. روز چهارشنبه ی هفته ی پیش من و شما رفتیم خونه یاسین جون و مامان گلش هدی... چه میزبانهای مهربونی بودن و حسابی با روی خوش ازمون استقبال کردند... اکثر نی نی های مشهدی با ماماناشون اومده بودن...فقط جای هاله عزیزم و دریا کوچولو ، مونا جون و بهراد کوچولو و گلناز جون و شایلین کوچولو خیلی خالی بود و جاشون رو سبز کردیم. افسانه عزیزم با ام...
15 مرداد 1392

مشهد و شبهای قدر

  عشق کوچولوی مامان ؛   روز جمعه 4 مرداد منو بابا و شما رفتیم مشهد زیارت امام رضا. مامان و بابا 7 ساله که شبهای احیا رو تو حرم امام رضا می گذرونند و واقعا نمی دونم این چه محبتیه که آقامون به ما داره و هر سال با همه ی مشکلات و گرفتاری ها تو لحظات آخر ما رو از یاد نمیبره. امسال هم مثل همه ی این 7 سال باز هم دعوت شدیم و این سومین سفر شما به مشهد مقدس بود. 6 روز اونجا بودیم و علاوه بر زیارتهای ویژه ای که داشتیم (چون هتل امسالمون به حرم نزدیک بود و همه اش تو حرم بودیم) و شیرنکارهای شما خیلی پرخاطره و بیادماندنی شد و صد البته دوستان بامعرفت و بامرام مشهدیمون که از دوستان نی نی سایتیمون بودند کلی ما رو شرمنده ی محبته...
14 مرداد 1392