پرنسس بارانپرنسس باران، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه سن داره

پرنسس باران ؛ هدیه ی پر شکوه خداوند ؛

نوروز 1393

  " بهار " بستر مهر است و دفتر معرفت ... قصه ی هستی است ... حکایت وابستگی ها و فراموشی خستگی ها ... سال نو همراه بهاران با تمام رمز و راز و زیباییش بر همگان فرخنده باد ...       ...
3 فروردين 1393

آپارتمان

  باران عزیزم ؛   این روزها عجیب به بازی با لگوهات علاقمند شدی و همه اش در حال درست کردن قایق و قطار و آدم آهنی و تفنگ و هواپیما با لگوهات هستی ... چند روز پیش که مشغول آشپزی بودم منو صدا کردی و گفتی : مامان بیا ، آپارتمان درست کردم ..   الهی دورت بگردم با این فکر خلاقت ...   پرنسس باران بهمراه آپارتمانش :)))  :   ...
20 بهمن 1392

اولین قهر

  دردونه ی مامان و بابا ؛ چند وقت پیش که مامان جون خونه امون بودن برای شام مهمون داشتیم و قرار شد مامان جون برای شام کوفته تبریزی درست کنند . شما هم اونروز تا تونستی شیطنت کردی و تو هر کاری سرک می کشیدی و نمی دونم چرا هی بهونه میگرفتی.. برعکس مواقع دیگه که وقتی مهمون داریم کوچکترین کاری با من نداری .. ولی اون روز یه روز استثنایی بود ... بهونه ی آخرتم این بود که جیش داری و منو در حالیکه دستم بند بود کشوندی دستشویی .... مطمئن بودم که جیش نداشتی و منم دعوات کردم و موقع پوشوندن شلوارت تندی کردم با شما و رفتم دنبال کارم ... بعد از چند دقیقه دیدم خبری از شما نیست و وقتی اومدم دنبالت با این صحنه مواجه شدم : اولش اصلا نگاه...
20 بهمن 1392

32 ماهگی

  دخــــــــــــــــــــتر عزیزتر از جانم ؛   32 ماهگیت مبارک بهترینم... روزهای زمستان هم با سرعت تمام میگذرن و ما داریم به روزهای عید و فصل زیبای بهار نزدیک میشیم ... این روزها تو نهایت شیرینی هستی و واقعا با حرفها و حرکات شیرینت دلمون رو می بری... خیلی به هم وابسته شدیم و برعکس همه مامانهایی که نی نی هاشون رو برای خواب از خودشون جدا کردند من هنوز هم لذت میبرم از اینکه تو آغوش خودم میخوابی و کلی ناز و نوازشت می کنم و قدر این باهم بودنمون رو می دونم ... چون می دونم دیر یا زود بالاخره این شبهای در کنار هم بودنمون هم تموم میشه و تو خانومی میشی برای خودت ... اواسط این هفته دوباره باید بریم تبریز ... چون مامان جون د...
20 بهمن 1392

پویا و باران

  نفـــــــــــــــــــــــــــــــس خانومم سلام .   اوایل دیماه رفتیم تبریز پیش مامان جون اینا ... سرمای امسال تبریز بی سابقه بود و میشه گفت کلا خونه بودیم ... ولی باز هم بودن در کنار مامان جون و سایر عزیزانمون خوش گذشت ... موقع برگشتن ، بابایی اومد دنبالمون و با مامان جون برگشتیم کرج ... شب آخری که تبریز بودیم رفتیم خونه ی خاله رویا و عمو پیمان و شما کلی با پویا جون بازی کردین و کلی بهتون خوش گذشت ... و ما هم تونستیم بعد از مدتها درست و حسابی همدیگه رو سیر ببینیم .. شما عمو پیمان رو عمو پیکان صدا میکردی :)))) ... عاشق خاله رویا هستی و لولا صداش می کنی ... به پویا جون هم میگی : پولا ...   اینم چند تا عکس...
4 بهمن 1392

شب یلدای 92

    نازگــــــــــــــــــــــــل مامان و بابا ؛   پاییز 92 هم تموم شد و زمستون با سرماش از راه رسید. امیدوارم روزها و شبهای زمستونی خوب و پرخاطره ای رو در کنار همدیگه سپری کنیم. سومین زمستونت مبارک ... سومین یلدای عمرت هم مبارکت باشه ، عزیز دلم. این اولین یلدای 3 نفره ی ما بود ... چون هم تو یلدای دوران بارداری و هم یلدای 1 سالگی و 2 سالگیت تبریز خونه ی مامان جون اینا و دور از بابا بودیم. امسل اولین یلدای در کنار هم بودنمون بود ... البته + مهمونهای عزیزمون که ما میزبانشون بودیم و چقدر شب خوب و پر از بگو بخندی داشتیم و به همه امون خیلی خوش گذشت. عمه الهام بمناسبت شب یلدا برای شما یه کتاب رنگ آمیزی و یه ل...
1 دی 1392