32 ماهگی
دخــــــــــــــــــــتر عزیزتر از جانم ؛
32 ماهگیت مبارک بهترینم... روزهای زمستان هم با سرعت تمام میگذرن و ما داریم به روزهای عید و
فصل زیبای بهار نزدیک میشیم ... این روزها تو نهایت شیرینی هستی و واقعا با حرفها و
حرکات شیرینت دلمون رو می بری...
خیلی به هم وابسته شدیم و برعکس همه مامانهایی که نی نی هاشون رو برای خواب از
خودشون جدا کردند من هنوز هم لذت میبرم از اینکه تو آغوش خودم میخوابی و کلی ناز و نوازشت
می کنم و قدر این باهم بودنمون رو می دونم ... چون می دونم دیر یا زود بالاخره این شبهای در
کنار هم بودنمون هم تموم میشه و تو خانومی میشی برای خودت ...
اواسط این هفته دوباره باید بریم تبریز ... چون مامان جون داره میره مکه و ما هم باید چند هفته ای
اونجا بمونیم... امیدوارم به سلامت بره و برگرده ...
از الان ذوق خونه اشون رو داری و حسابی خوشحالی بابت این موضوع ...
این روزها دارم قبل از رفتن به کارهای خونه رسیدگی می کنم و کمتر از قبل برات می نویسم ...
ولی قول میدم جبران کنم...
توی هفته ای که گذشت روزهای برفی و سردی رو پشت سر گذاشتیم...جوری که بابا هم دو روز
کار رو تعطیل کرد و باه بودیم وکلی تو این دو روز بهمون خوش گذشت ...
یه روز بعد از ظهرمن و شما و بابا رفتیم پایین و تو حیاط باهم آدم برفی درست کردیم...
کلی ذوق داشتی و بهت خوش گذشت ..
اینم از عکسهای شما در میان برف و سرمای زمستون :