سفر به تبریز
نازنینم؛
باز هم شکر خدا سفرمون به تبریز برای شما خیلی پرخاطره و جالب بود.
هوای بهار هم زمینه ای برای شیطنتهای شما و پسر دایی کوچولوت ، مانیاد ، بود و
حسابی دمار از روزگار من و زندایی در آوردین.
ولی در کل خیلی خوش گذشت ...مخصوصا به شما ..
حالا دیگه مامان جون حق داره هر روز زنگ بزنه بهت و کلی باهم حرف بزنین.
دیگه خیلی برات تنگ میشه.
شما هم که همه اش میگی : مامانی.دایی...مانی(مانیاد)...هستیس(هستی)...مهسیس(مهسا)
دورت بگردم من با این حرف زدنت..
همه چی رو تو عکسها توضیح میدم مامانی.
باران و مانیاد:
بقیه ی عکسها در ادامه مطلب:)
هر روز صبح با مامان جون میرفتین و نون می گرفتین و آقای نانوا یه دونه نون کوچولو هم
برای شما می پخت و اینجوری نون رو میگرفتی و تا رسیدن به خونه از سرش میخوردی:
باران و مانیاد توی کمد رختخوابها:
توی بالکن حیاط مشغول شیطنت و چیدن گوجه سبز:
باران در باغ سوار بر ماشین اکتای:
ایندفعه با ماشین مانیاد :
یه خواب ناز در باغ :
دوستان باران همچنان مشغول بازی...هستی ، شایان و مانیاد :
بازی با هاپو :
مشغول دیدن حسنی ....عاشق این صندلی نماز مامان جون شده بودی :
مانیاد با کلاه باران :)) :
کلا این کلاه شما به پسمل ها خیلی میاد...اینم یه سند دیگه :) :
مهربد تو پولی (پسر عمه ی باران) با کلاه باران که با اجازه عمه الی از وبش برداشتم: