روزهای به یاد ماندنی
عزیزتر از جانم ؛
توی این روزهای زیبای بهاری حس می کنم خیلی بهم نزدیکتر و نزدیکتر از قبل شدیم.
دلیلش اینه که اولین باره اینقدر باهم تنها هستیم.
عاشق روزمرگیهای این روزهامونم.
روزمرگیهای بین من و تو...مطمئنم که در آینده خیلی دلتنگ این روزهامون خواهم شد.
خرید نون تازه برای صبحانه امون که دست تو دست هم با قدمهای کوچکت همراه میشم...
باهم میریم و هر روز سهمیه ی خامه عسلی شما رو میگیریم و برمیگردیم خونه...
بعدش دم کردن چای و چیدن سفره ی صبحانه با کمک یه خانوم کوچولوی تمام عیاره......
چه لذتی داره خوردن این صبحانه برای هر دومون.
احساس رضایت رو توی چهره ی شما هم میشه دید...
بعد از اون کلی به مامان کمک میدی و باهم کارهای خونه رو انجام میدیم...بازی می کنیم...
بدو بدو می کنیم..پوت بازی می کنیم و شما با خوردن شیر به خواب نیمروزی میری..
بعد اون هم که وقت ناهاره و چه زیبا دل میبری از من وقتی سعی داری قاشق کوچولوت رو
تو دهانم جا بدی..میگم ممنون مامان...منم دارم میخورم...شما بخور...نوش جانت
و یه لبخند زیبا ازت تحویل میگیرم....
ممنونم عزیزم...بابت همه ی این حسهای خوبی که بهم میدی.اینکه حالم رو خوب می کنی..
عاشق اون لحظه ایم که قبل از اومدن بابات همه ی وسیله هاتو جمع می کنی
و فوری میذاری سرجاش..
چی بگم آخه؟
فدای مهربونیات بشم من.هیچی ندارم جز اینکه بگم عاشقتم؛ بی نظیرم.
ناهار در یک ظهر ابری....فدای ژست گرفتنت...