پرنسس بارانپرنسس باران، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره

پرنسس باران ؛ هدیه ی پر شکوه خداوند ؛

آپارتمان

  باران عزیزم ؛   این روزها عجیب به بازی با لگوهات علاقمند شدی و همه اش در حال درست کردن قایق و قطار و آدم آهنی و تفنگ و هواپیما با لگوهات هستی ... چند روز پیش که مشغول آشپزی بودم منو صدا کردی و گفتی : مامان بیا ، آپارتمان درست کردم ..   الهی دورت بگردم با این فکر خلاقت ...   پرنسس باران بهمراه آپارتمانش :)))  :   ...
20 بهمن 1392

اولین قهر

  دردونه ی مامان و بابا ؛ چند وقت پیش که مامان جون خونه امون بودن برای شام مهمون داشتیم و قرار شد مامان جون برای شام کوفته تبریزی درست کنند . شما هم اونروز تا تونستی شیطنت کردی و تو هر کاری سرک می کشیدی و نمی دونم چرا هی بهونه میگرفتی.. برعکس مواقع دیگه که وقتی مهمون داریم کوچکترین کاری با من نداری .. ولی اون روز یه روز استثنایی بود ... بهونه ی آخرتم این بود که جیش داری و منو در حالیکه دستم بند بود کشوندی دستشویی .... مطمئن بودم که جیش نداشتی و منم دعوات کردم و موقع پوشوندن شلوارت تندی کردم با شما و رفتم دنبال کارم ... بعد از چند دقیقه دیدم خبری از شما نیست و وقتی اومدم دنبالت با این صحنه مواجه شدم : اولش اصلا نگاه...
20 بهمن 1392

32 ماهگی

  دخــــــــــــــــــــتر عزیزتر از جانم ؛   32 ماهگیت مبارک بهترینم... روزهای زمستان هم با سرعت تمام میگذرن و ما داریم به روزهای عید و فصل زیبای بهار نزدیک میشیم ... این روزها تو نهایت شیرینی هستی و واقعا با حرفها و حرکات شیرینت دلمون رو می بری... خیلی به هم وابسته شدیم و برعکس همه مامانهایی که نی نی هاشون رو برای خواب از خودشون جدا کردند من هنوز هم لذت میبرم از اینکه تو آغوش خودم میخوابی و کلی ناز و نوازشت می کنم و قدر این باهم بودنمون رو می دونم ... چون می دونم دیر یا زود بالاخره این شبهای در کنار هم بودنمون هم تموم میشه و تو خانومی میشی برای خودت ... اواسط این هفته دوباره باید بریم تبریز ... چون مامان جون د...
20 بهمن 1392

پویا و باران

  نفـــــــــــــــــــــــــــــــس خانومم سلام .   اوایل دیماه رفتیم تبریز پیش مامان جون اینا ... سرمای امسال تبریز بی سابقه بود و میشه گفت کلا خونه بودیم ... ولی باز هم بودن در کنار مامان جون و سایر عزیزانمون خوش گذشت ... موقع برگشتن ، بابایی اومد دنبالمون و با مامان جون برگشتیم کرج ... شب آخری که تبریز بودیم رفتیم خونه ی خاله رویا و عمو پیمان و شما کلی با پویا جون بازی کردین و کلی بهتون خوش گذشت ... و ما هم تونستیم بعد از مدتها درست و حسابی همدیگه رو سیر ببینیم .. شما عمو پیمان رو عمو پیکان صدا میکردی :)))) ... عاشق خاله رویا هستی و لولا صداش می کنی ... به پویا جون هم میگی : پولا ...   اینم چند تا عکس...
4 بهمن 1392

شب یلدای 92

    نازگــــــــــــــــــــــــل مامان و بابا ؛   پاییز 92 هم تموم شد و زمستون با سرماش از راه رسید. امیدوارم روزها و شبهای زمستونی خوب و پرخاطره ای رو در کنار همدیگه سپری کنیم. سومین زمستونت مبارک ... سومین یلدای عمرت هم مبارکت باشه ، عزیز دلم. این اولین یلدای 3 نفره ی ما بود ... چون هم تو یلدای دوران بارداری و هم یلدای 1 سالگی و 2 سالگیت تبریز خونه ی مامان جون اینا و دور از بابا بودیم. امسل اولین یلدای در کنار هم بودنمون بود ... البته + مهمونهای عزیزمون که ما میزبانشون بودیم و چقدر شب خوب و پر از بگو بخندی داشتیم و به همه امون خیلی خوش گذشت. عمه الهام بمناسبت شب یلدا برای شما یه کتاب رنگ آمیزی و یه ل...
1 دی 1392

بعد از مدتها ....

  پرنسس مامان و بابا ؛   سلام .... بعد از مدتها اومدم برات بنویسم ... این چند وقت واقعا سرم خیلی شلوغ بود مامانی .... اول اینکه 3 آبان رفتیم شاهرود و روز 4 آبان عمه سارا نی نی خوشگلش رو به دنیا آورد و شما صاحب یه پسر عمه ی زیبا شدی و تعداد پسرعمه های شما به 2 رسید... امیدوارم قدمش برای همه امون پر از خیر و برکت باشه... بعد از اینکه از شاهرود برگشتیم حسابی دنبال کارهای حلیم نذری امسالمون بودیم ... شب تاسوعای امسال هم برای سال هفتم بود که نذرمون رو ادا کردیم ... شما هم خیلی به مامان و باابا کمک کردین ... مخصوصا امسال کلا دست تنها بودیم ولی امام حسین خودشون کمکمون کردند..   الان چند روزی میشه که اوضاع به ح...
30 آبان 1392