پرنسس بارانپرنسس باران، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

پرنسس باران ؛ هدیه ی پر شکوه خداوند ؛

جشن تولد هستی جون

باران عزیزم؛     چند شب پیش تولد دو سالگی هستی کوچولو ، خواهرزاده نگین جون ، بود... شب بسیار زیبایی بود وبه همگی ما خیلی خوش گذشت .. انشالله زیر سایه مامان و بابای مهربونش عروس بشه ... نوشین ، بهرام و هستی عزیز دوستتون داریم...   هستی خانومی با کیک تولدش :     باران و مهربد مهربونم :       باران و دوست عزیزش الین ...   ...
29 مهر 1393

مهمان مامان جون

  دختر بی مثال من ؛     دیشب شام رفتیم خونه مامان جون ....   خودمون رو مهمون کردیم .... شما خیلی آبگوشت دوست داری .   واسه همین زودتر از همه سر میز شام حاضر و آماده نشسته بودی ...   عاشق این ژستت شدم سر میز .... الهی قربونت برم من ؛ جانکم .   :) باران منتظر آبگوشت :         ...
20 مهر 1393

شهر بازی

شیرین خانومم ؛   امروز یه سر رفتیم مرکز خرید ملاصدرا ...   شما خیلی اصرار داشتی که بریم طبقه بالا و اونجا با وسیله های بازی مخصوص بچه ها بازی کنی...   ما هم چاره ای جز اطاعت نداشتیم ...                   ...
19 مهر 1393

کودک من

  کودک نازم ؛     جهان بی خنده های تو معنا نخواهد داشت.   اگر تو نباشی ، هیچ بهاری حتی اگر لبریز شکوفه باشد ، دیدن ندارد.   اگر تو نبودی باران ها همه دلگیر می شدند   و هیچ مادری عاشقانه زیر باران ها ، بی چتر لبخند نمی زد.   اگر تو نبودی ، آسمان با همه ی حجم آبی اش ،   در چشم های همیشه خیس هر پدری ،   دلگیرتر از چهار دیواری کوچکی می شد که به زندانی کوچک بیش نمی ماند.   اگر تو نبودی ، شمعدانی های لب پنجره این گونه زیبا گل نمی کردند   و عطر سیب ، دیگر معنایی نداشت .   اگر کودک نبود ، نه پدر معنا داشت ، نه هیچ مادری بهشتی...
16 مهر 1393

پاییز رنگ رنگ

جانکم ؛     پاییز باز هم از راه رسید ... با عطر و بوی قشنگش ... مثل همیشه ... مهربون و لطیف ...   با برگهای خشک رنگ رنگش ... با سخاوت همیشگیش...   شمیم برگهای روی زمین همراه با سرمای دلچسبش ...   پاییز امسال سخاوتمندانه تره ...   بارون فراوونی داره و حسابی داره به زمین می بخشه و سخاوتش رو به همه نشون میده ...   امیدوارم تنور دل همه داغ باشه تو این روزهای زیبا و قشنگ پاییز...   گاهگداری من و  تو باهم میریم پیاده روی ... توی سوز زیبای /اییز دست تو دست هم راه می ریم   و محکمتر می گیرم دستهای کوچکت رو ...   امیدوارم روزی برسه که شما هم...
15 مهر 1393

کاردستی ها و بازی های این روزهای ما

  دلبندم ؛     این روزها دل به دل هم داده ایم و حسابی باهم دیگه مشغولیم ...   بازیهای مختلفی باهم انجام می دیم و شما با دستهای کوچک و پرتوانت حسابی زحمت می کشی   و ذوق زده میشی از حاصل کارت... باهم دیگه قیچی می کنیم و شکل در میاریم و کلی باهم خوشحال هستیم...   اینم چند تا نمونه از حاصل کاردستی های این روزامون...         بقیه عکسها در ادامه مطلب             اینم از نقاشی روی سنگ که عمو برای شما بمناسبت روز دختر هدیه دادن اینها رو :     چایی که برای من ریختی با د...
11 شهريور 1393

دخترم ....

  یک روز دختری خواهم داشت شبیه خودم با چشمهایی که همه دنیایش از پشتش دیده می شود خودم فدای صورت ماهش می شوم اما کاش روحش به پدرش برود مثل مردها شود و همیشه از پس هر زمین خوردنی برخیزد دلم می خواهد شبیه او قدش به بلندای آسمان شود مهربانی را یادش می دهم اعتماد را اما یادش می دهم همه دنیایش را با مادرش قسمت کند حتی خطاهایش را آن وقت هیچ وقت تنها نمی ماند نمی گویم دخترم بترس از مردها می گویم بترس از گرگها مردها که گرگ نیستند پدرت فرشته ای است که روزی روح تنهای مرا لمس کرد و خواستم راه را تنها نروم       روزی دختری خواهم داشت شبیه خودم اما بسیا...
6 شهريور 1393

روزهای زیبای تابستان به روایت تصویر...بخش سوم

دختر بهاری من ؛   سومین بخش عکسهای تابستان قشنگت رو برات ثبتشون می کنم ... تابستان با سرعت تمام داره میگذره و شما دختر قشنگم روز به روز عاقل تر و شیرین تر و خانوم تر میشی... این روزا فقط دلم میخواد حسابی بوت کنم و لذت ببرم... گاهی وقتها هم خودت میای بغلم و میگی مامان منو بو کن .. آخ که من عاشقتم ... عاشق دختر بودنت .. عاشق یه دونه بودنت ... عاشق تموم لحظه های قشنگی که با اومدنت به من و بابا هدیه دادی ... متشکریم ازت پرنسس بهاری من ...       این چند تا عکس مربوط به عکسهای تبریز هستش.. مربوط به ماه پیش.. حیاط خونه مامان جون ... سر حوضشون ...مشغول اب بازی :)     ...
5 شهريور 1393

روزهای زیبای تابستان به روایت تصویر...بخش دوم

عروسک مامان ؛     یه سری عکس تابستونی دیگه با توضیحات عکسها تو ادامه مطلب برات میذارم.   دوستت دارم ، پرنسس مامان و بابا ...       یه ژست پرنسسی :)     مسیر برگشت از مهد... وقتی کلی تعریف داری واسه مامان :)   وقتی اولین بار خودت جلوی موهات رو گیره زدی... باغ دایی نگین جون .. معاوم نیست این فرغون رو از کجا گیر آوردین :)       وقتی که مامان جون مهناز و سامان عزیز رو پاگشا کرده بودن و شما دو تا اتاق عمو جون رو ترکوندین:             ...
4 شهريور 1393